بنیتا فرشته ی مامانبنیتا فرشته ی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

یکی یکدونه من

خوش آهنگ ترین ترانه هستی ،صدای قلب کوچک دخترم

دلبندم،صدای قلب کوچکت آرامش بخش ترین ترانه ی دنیاست .وقتی تو دل مامان جا داشتی این صدای زیبا رو یک روز که پیش خانوم دکتر بودم ضبط کردم .انگار می دونستی که مامان می خواد به این صدا گوش کنه.برای همین قلب کوچیکت رو درست چسبونده بودی جایی که خانوم دکتر گوشی هاش رو گذاشته بود.هم من و هم دکتر کلی ذوقتو کردیم .همیشه توی تنهایی هام به این صدا گوش می کردم و باهات کلی حرف میزدم.آخه تنها چیزی که از تو قبل از به دنیا آمدنت داشتم همین ترانه ی دلنشین بود و بس... دخترم هرچند خوش کیفیت نیست ولی برای من آرامش بخش ترین ترانه ی دنیاست.برای همین برای موزیک وبلاگت انتخابش کردم. دوستت دارم یکی یکدونه ی مامان. ...
27 فروردين 1393

جشن زمینی شدن فرستاده ای از آسمان

  قند عسل مامان ، روز چهارشنبه که چشم به روی این دنیا باز کردی و از تو بهشت اومدی تو بغل مامان و بابا ،هر دمون توی بیمارستان باید بستری می موندیم تا روز پنج شنبه صبح که دکتر بیاد و چکاپ بشیم .شب رو خاله رضوان و عمه خاطره زحمت کشیدند و پیشمون توی بیمارستان بودند.موندن اون ها توی روحیه مامان سارا خیلی تاثیر مثبت داشت.کلی حرف های قشنگ می زدیم و می خندیدیم و توی شیر خوردن تو فرشته کوچولو و راه رفتن من خیلی به من کمک کردند.دست هردوشون درد نکنه.واقعا این همه خوبی رو من می تونم جبران کنم ؟ شب که از راه رسید مادرجون نسرین زحمت کشید و تا صبح پیش من و شما قند عسل توی بیمارستان موند.از بس که ذوق داشتم زودی تو رو تو بغل ب...
27 فروردين 1393

دختری مثل برگ گل زیبا

دختری مثل برگ گل زیبا  و به شیرینی عسل دارم   عطر احساس می دمد در من گل سرخی که در بغل دارم   روزی از باغ یاسها آمد در تمامی هستی ام پیچید    زندگی در وجود من گل کرد  هر زمانی که دخترم خندید    گاهی احساس میکنم باید یک فرشته از آسمان باشد    یا خداوند نورها میخواست کوثر عاشقی روان باشد ...
27 فروردين 1393

عکس های بچگی مامان و بابا

دردانه ی مامان چندتا از عکس های بچگی خودم و بابا رو برات اینجا گذاشتم ببینی من و بابایی هم توی بچگی چقدر شیرین و معصوم بودیم ... عاشق این عکس بابایی هستم عزیزم... ببین با چمن ها چه قشنگ بازی می کنه تمام این عکس ها رو دادم به عکاسی روتوش و ظاهر کرده ،باید سر فرصت مناسب برم قاب بگیرم بزارم توی اتاقت عزیز دلم . این هم از عکس های مامان سارا ...
27 فروردين 1393

دل نوشته های مامان

  دل نوشته های نیمه شب مامان - قبل از به دنیا اومدنت - توی بیمارستان   " پاک ترین مخلوق خداوند ، لحظه‌های در آرزوی تو و در انتظار تو رو به پایان است. فردا روز دیدارمان است... روزیکه من مادر خواهم شد و همسرم پدر.لحظه‌ای که فرشته‌های آسمون، دختر قشنگمون رو به ما می‌سپارن.  شکر اون خدایی که من رو به وجود آورد و تاکنون داشتن هیچ یک از نعمت های خوبش را از من دریغ نکرده . نعمت پدر، مادر و خانواده خوب؛ نعمت لحظات خوش؛ نعمت بهترین همسر دنیا و نعمت مادر شدن... نازنینم... می‌دونم بالاخره بغضت  لحظه‌ای که پا به این دنیا می‌ذاری می‌ترکه و می‌زنی زیر گریه و من ...
26 فروردين 1393

شب قبل از زمینی شدن فرشته کوچولو

جان مادر ، از صبح که اومدم توی بیمارستان بستری شدم خیلی سخت گذشت و واقعا خسته شدم اما به شوق دیدن روی ماهت باز هم تحمل کردم.از ساعت 12 شب دیگه خانوم پرستار مرتب فشارم رو چک می کردند و سرم بهم وصل کردند.با خانومی که هم اتاقم بود دوست شدیم و کلی از فردا و صبح قشنگی که در پیش داشتیم حرف می زدیم.کلی برای آرامشمون و سلامتی شما دوتا فرشته قران خوندیم.موقع خوابیدن من خیلی استرس داشتم همش به فردا فکر می کردم که چی پیش خواهد آمد.آیا تو سالمی ؟ قیافت چه شکلیه ؟دست و پاهات سالمه ؟قلب کوچولوت تاپ تاپ می زنه؟ و هزار تا سوال دیگه که فقط فردا با دیدن تو به تمام سوال هام پاسخ داده خواهد شد.بالاخره با هر سختی که بود شب رو خوابیدیم و ساعت 7 صبح که شد پرستاره...
25 فروردين 1393

صبح روز سه شنبه ، 8 بهمن 1392 ، بیمارستان ممکو

  دختر نازم دیگه روزهای آخر ماه نه هم به پایان رسید .تو این مدت کلی تلاش کردم آرامش داشته باشم ،غذاهای مقوی بخورم و مراقب باشم که صحیح و سالم به دنیا بیای.توی مدت بارداری عاشق خوراکی های ترش مثل انار و آلبالو و ... بودم.هر دو تا مادرجون هات بیش از وظیفه مادرانه تو این مدت به من توجه داشتند.امیدورام همیشه زنده و در کنارمون باشند.بابات هم سعی می کرد که من در آرامش کامل باشم و همیشه در کنارم بود.یک ماه آخر رو دیگه سر کار نرفتم به خاطر تو که نکنه خدا نکرده زودتر از موعد به دنیا بیای.تمام کارهامو دیگه انجام دادم و فقط منتظر دیدن روی ماه تو هستم.مادر جون شهناز و عمه خاطره هم امشب حرکت می کنند از شیراز .امروز صبح ساعت 8 با بابا اومدم بیما...
24 فروردين 1393

فرشته های کوچک

یه وقتی بچه ای آماده تولد بود، یه روز بچه از خدا پرسید به من می گن که تو فردا منو به زمین می فرستی .اما چطور من برم اونجا و زندگی کنم در حالی که کوچیکم و بدون حامی ؟ خدا پاسخ داد :از میون همه فرشته ها یکی رو برای تو انتخاب کردم اون منتظر توست و از تو مراقبت می کنه. اما بچه گفت :من اینجا توی بهشت مشکلی ندارم .می خندم و آواز می خونم و شادم ... پس اون چی که من نیاز دارم شاد باشم ؟ خدا گفت فرشته تو هر روز برات می خونه و این احساس رو داره که تو شاد باشی و زندگی شادی داشته باشی و بچه گفت چطور من بفهمم چی میگن وقتی من زبون اونا رو نمی دونم ؟ اون کاری نداره فرشته تو اونجا کلمات شیرین و قشنگ رو به تو یاد می ده و اون به تو یاد می ده ک...
24 فروردين 1393

خرید سیسمونی

  دختر نازم ، هفته دوم آبان ماه 1392 با بابا و عمو مهدی و خاله رضوان و گیلدا خانوم رفتیم تهران برای خرید سیسمونی.من و بابات تمام تلاشمون رو کردیم که بهترین و قشنگترین وسیله ها رو برات بخریم.خوب یکی یک دونه خونمون هستی دیگه باید توی پر قو بزرگت کنیم عزیز دلم.روز اول که سرویس خوابت رو خریدیم.من که راه رفتن خیلی برام مشکل بود و بنده خدا خاله جونت زحمت کشید و تمام مغازه ها رو چک کرد و بالاخره تصمیم گرفتیم که همون سرویسی که توی مغازه اول دیدیم رو بخریم.روز بعد هم از صبح زود با عمو مهدی و خاله رفتیم خیابان بهار و تمام خریدها رو انجام دادیم.بابا همراهمون نبود چون این دو روز رو دوره داشت.ولی بعد از ظهر اومد دنبالمون و برای بقیه خریدها همراه...
24 فروردين 1393